کوروشکوروش، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

کوروش پسر عزیز ما

یکسال و نه ماه

خدایا شکرت که این نعمت بزرگ رو نصیب این بنده کوچیکت کردی و اسم قشنگ مادر رو به من دادی خدایا این نعمت رو تا وقتی که نفس میکشم به من ببخش. یکسال و نه ماه که پسر گلم زینت بخش زندگی و روح و روان ما شده کوروش ما دیگه صحبت که زیاد میکنه ولی هنوز جمله نگفته این روزا دارن تو خیابون ما برای فاضلاب زمین رو میکنن بچم همش پشت پنجره میره میاد میگه " لوله لوله این لوله" وقتی میخواد ممه بخوره خودش اول وایمیسه انتخاب میکنه میگه " ای یکی" بعد پا میشه میگه " اویکی" توی کتاباش فقظ کتابی رو که عکس ماشین داره دوست داره فقط هم همون صفحه عکس ماشین رو باید نگاه کنه من بهش گفته بودم اسم ماشینه تراکتور ولی فکر نمیکردم یادش بمونه چند وقت بعد دوباره رفت سر همون کت...
7 اسفند 1392

پسر خوشتیپم

مامان فدای قدو بالات بشه که اینقدر ماه شدی این روزا پسرم خیلی صحبت میکنه تقریباً همه چیز رو با یه کوچولو تغییر میگه مثلا به آلبوم میگه آلوم قشنگترین کلمه ای که میگه بالا ست خیلی ناز میگه بالا آدم میخوردش بیا رو هم خیلی خوشگل میگه . تمام روز هم که باید فیلم تولدش و به دنیا اومدنش رو نگاه کنه دایی علی رو خیلی دوست داره و هرجا ببیندش  فریاد دایی دایی سر میده تازه واسه داییش وقتی که میخواستیم بریم خونشون یه شعر ساخته:" دایی دریا ، دایی دریا" دریا تو لحظاتی گفته میشه که خیلی خوشحاله. از سوسک هم میترسه البته وقتی دید مامانش جیغ میزنه فرار میکنه ترسید همش هم هرکی بیاد خونمون یا تلفن زنگ بزنه ماجرای سوسک که کنار کولر بود رو تعریف میکنه ...
7 اسفند 1392

18 ماهگی کوروش طلا

با سلام خدمت تمام دوستای خوبم و خاله جونای مهربون پسرم ببخشید که اینقدر دیربه دیر میام وبلاگ پسرمو آپ میکنم دیگه خیلی گرفتارم وقتی کوروش خوابه مثل الان باید به کارام برسم وقتی نمیمونه بیام اینجا تازشم دیگه از آقا به سختی میشه عکس گرفت چون به محض اینکه دوربینو دستم میبینه مثل بعضیا میدو دوربینو بگیره عکساشو نگاه کنه البته اینکه پسرم میکنه من ناراحت نمیشم میخندم ولی بزرگترا نباید بی اجازه دوربینو بگیرن عکساشو نگاه کنن کوروش مامان از 28/5/92 به مدت یک هفته مریض بود خدایا بچم آب شد خیلی لاغر شد پدر ماهم دراومد ... الان خداروشکر خوبه خیلی هم شیرین شده باباش که زنگ درو میزنه پسرم هرجا باشه مثل فشنگ خودشو جلو در میرسونه و فریاد بابا بابا سر...
7 اسفند 1392

مسابقه

سلام به همه دوستان خوبم و طرفدارای پسرم. بدینوسیله به اطلاع میرساند پسر طلای ما ، کوروش فاتح در مسابقه نی نی وبلاگ با کد 285 شرکت کرده. لذا خواهشمند است جهت حمایت از شازده ما به شماره مندرج در عکس پیوست کد مذکور را پیامک بزنید. و من اله توفیق. ...
7 اسفند 1392

16 ماهگی و سالگرد مادر شدن من

سلام به همه دوستای خوبم و خاله های خوب پسرم کوروش مامان 16 ماهگی رو به سلامتی تموم کرد. البته این ماه پسرم مریض شد گلاب به روتون اسهالی شده بود خیلی لاغر شده ولی خداروشکر زودی خوب شد. خیلی کارها رو میتونه انجام بده به راحتی میشینه و بلند میشه همش داره میدوه خیلی کلمه ها میگه گار= گاز ...گذا = غذا... ماسین= ماشین... الان یادم نمیاد ولی خیلی کلمه ها میگه خیلی خوردنی شده یه کاری که میکنه اینه که بچم با هر آهنگی نانای میکنه حتی با صدای مناجات قبل از  افطار این عکس رو در تاریخ 2-5-92 گرفتم. دو ساله پیش همین روز بود که فهمیدم مامانت شدم اون وقت نمیدونستم اینقدر خوشگلی و من اینهمه عاشقت میشم خدایا برای  تک تک لحظه های این...
7 اسفند 1392

14 ماهگی

سلام به همه دوستای خوبم و خاله های مهربون پسرم پسر طلای ما قبل از پایان 14 ماهگی راه افتاد خیلی خوشحالم دیگه کمر منم میتونه یه کوچولو استراحت کنه ... کوروش مامان خیلی حرفا میزنه خیلی زود یاد میگیره الان دیگه اسم همه جای بدنش رو بلده و فرق ماله من و ماله تورو میفهمه (از بس که زرنگه پسرم) کلمه هایی که میگه زیاد اگه یادم بیاد همشو بگم کش= کفش... بیده = بده ( بعضی وقتا میگه منا منا یعنی بده به من)... آبه = آب...چیش = چشم گش= گوش ... مو...دل .. دس= دست...توپ..یوبه= روزبه (پسر خالش که خیلی دوستش داره) عت = ساعت...آپو = هاپو ...به به...چیراغ = چراغ بازی مورد علاقه کوروش این روزا فوتبال همش دوست داره بریم پارکینگ فوتبال بازی کنه و...
7 اسفند 1392

یکسال و یازده ماه و یازده روز

خدا حفظت کنه عزیزم خیلی ماه شدی ... امروز از صبح که از خواب بیدار شدی هی میگفتی: " تالبو " به تابلو میگی تالبو منم میگفتم مامان جون تابلو رو دیوار چیکارش کنم؟ تو عصبانی دوباره حرفتو تکرار میکردی بعد گفتی : " نانا تالبو" من تازه فهمیدم که فیلیم تولد پارسالت منظورته گفتم : تولد؟ شما با خنده و یه نگاهی که بالاخره فهمیدی گفتی " تبلد" . رفته بودیم بیرون از جلوی قنادی رد میشدیم شما وایسادی گفتی:"  کلات " یعنی شکلات خیلی تعجب کردم که یادت بود یه بار از این قنادی برات شکلات خریده بودم نمیدونم چند ماه پیش بود ولی شما یادت بود. وقتی داشتیم برمیگشتیم از جلوی میدان 90 رد میشدیم شما از کالاسکه اومدی پایین گفتی " اینوری" خلاصه رفتیم و از شانس ی...
7 اسفند 1392
1